(( پنجره ، قصه من )) دیگرم دیر شده قلمم می لرزد ، روی جا پای همه خاطره ها چشم من می گرید به امید بی سرانجام نگاه به نگاهی خاموش ، خیره اندر ته آب آب جاری در باغ . من به آن پنجره می اندیشم … که شبی باز شد و در جانم ، بوی باران پیچید و تمام نفسم پرشد ، از بوی دل انگیز امید . من به آن پنجره می اندیشم …. که در آن شادی یک فصل ، تماشایی بود و نمای کاجی که به روی سبزترین شاخه آن ، تخم می زاشت کلاغ . من به آن پنجره می اندیشم … و به بوی باران و به رعدی که همه باغ در آن روشن بود زیر آن دورترین کاج کهنسال بزرگ ، خش خش پای کسی ، همه هوش مرا با خود برد . من به آن پنجره می اندیشم …. و به آن صبح که پایان شب آخر بود پنجره ، آخر تنهایی این مرتد بود و از آنروز به بعد ، من بیچاره به خود می گفتم ، روزها ، پنجره جای من و دیدار من است دیدن عشق در آب ، و رسیدن در خواب . من به آن پنجره می اندیشم …. به همان پنجره ای ، که اسیری می رفت تا که آزاد شود مرغ عشق پیری که پس از تنهایی ، از همان پنجره سبز ، به بیرون پر زد ، تا که آزاد بمیرد آرام ، بین سبزی درختان بلند من به آن پنجره می اندیشم …. و به مهتاب که از عشق به من می تابید ، و به احساس من و دفتر من من از آن پنجره بر عاطفه عاشق شده ام من از آن پنجره ، هر فصل تماشا کردم که بهاری می رفت و زمستان می ماند و پس از سردی یک برفی پاک ، بر سر و بستر باغ ، دسته ای سار خبر می آورد ، نوبهار آمده است و چکاوک می خواند . من به آن پنجره می اندیشم …. و به آن باغ پر از بوی نسیم و به یاد آن باغ ، دفتر خاطره ام ، سبز و تماشایی بود
65.76.73.82.69.90.65.45.78.65.83.73.82.90.65.68.69.72
کلمات کلیدی: